یکشنبه بود . طبق معمول هر هفته، رزا، خانم نسبتا مسن محله، در حال برگشت از کلیسا بود. در همین اثنا، نوه دختریش از راه رسید و با کنایه به او گفت :" مامان بزرگ، تو مراسم امروز، پدر روحانی چی براتون موعظه کرد؟! " رزا مدتی فکر کرد؛ سپس سرش را تکان داد و گفت : "عزیزم،حتی یک کلمه اش را هم نمی توانم به یاد آورم! " نوه پوزخندی زد و گفت: "تو که چیزی یادت نمیاد ! واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟" مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست. خم شد، سبد نخ و کامواش را خالی کرد، به دست نوه اش داد و گفت: "عزیزم، ممکنه بری اینو از آب حوض پر کنی و برام بیاری ؟ " نوه با تعجب پرسید: "تو این سبد؟! غیر ممکنه! با این همه شکاف و درز داخل سبد !" رزا در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرا ر کرد : "لطفا عزیزم!" دختر، غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش را مسخره می کرد، سبد را برداشت و رفت. اما چند لحظه بعد برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت: "من می دونستم که امکان پذیر نیست! ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !" مادر بزرگ سبد را از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت : " آره، راست میگی؛ اصلا آبی توش نیست! اما بنظر میرسه سبد تمیزتر شده، یه نیگاه بنداز ... !! "
Design By : Pars Skin |